ومن هیچ وقت کسی را نداشتم


حمام نمی گرفتم، ریشهایم را
نمی تراشیدم ودندانهایم رامسواک نمیزدم،
چون عشق خیلی
دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب می کند،
برای کسی لباس می پوشدوبرای کسی عطر می زند ومن هیچ
وقت کسی را نداشتم.

مرگ


چھ لغت بیمناک و شورانگیزی است !از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دھد :
خنده را از لبھا می زداید ، شادمانی را از دلھا می برد ، تیرگی و افسردگی آورده ھزار گونھ
اندیشھ ھای پریشان از جلو چشم می گذراند .
زندگانی از مرگ جدائی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواھد بود و ھمچنین تا مرگ
نباشد زندگانی وجود خارجی نخواھد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی
زمین دیر یا زود می میرند : سنگھا ، گیاه ھا ، جانوران ھرکدام پی در پی بدنیا آمده و بھ سرای
نیستی رھسپار شده در گوشھ فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند ، زمین لاابالیانھ گردش خود
را در سپھر بی پایان دنبال می کند ؛ طبیعت روی بازمانده آنھا دو باره زندگانی را از سر می
گیرد : خورشید پرتو افشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلھا ھوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان
نغمھ سرائی می کنند ، ھمھ جنبندگان بھ جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین
می پروراند ، مرگ با داس کھنھ خود خرمن زندگانی را درو می کند. مرگ ھمھ ھستیھا را بھ
یک چشم نگریستھ و سرنوشت آنھا را یکسان می کند : نھ توانگر می شناسد نھ گدا ، نھ پستی نھ
بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد ، گیاه و جانور را در پھلوی یکدیگر می خواباند ، تنھا در
گورستان است کھ خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بی گناه شکنجھ نمی
شود ، نھ ستمگر است نھ ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند . چھ خواب
آرام و گوارائی است کھ روی بامداد را نمی بینند ، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را
نمی شنود . بھترین پناھی است برای دردھا ، غمھا ، رنجھا و بیدادگریھای زندگانی . آتش
شرربار ھوی و ھوس خاموش می شود . ھمۀ این جنگ و جدالھا ، کشتارھا ، درندگیھا ،
کشمکشھا و خود ستائیھای آدمیزاد در سینۀ خاک تارک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام
می گیرد .


مرگ-هدایت

تابستونه ،فصل بازی و خنده...


این آهنگ اون برنامه تابستون بود که...میدونم یادتونه
اما...
برای من هیچ تابستونی رنگ بازی و خنده نداشت،هیچ جای زندگیم خنده نداره،بلکه خنده داره!
تابستون واسه من جز بوی تینر و خستگی از بالا پایین شدن روی چهار پایه چیز دیگه ای نیست
قلم به دست رنگهای روغنی و پلاستیک و خانه هایی عتیقه تر از صاحبانشان
تحقیری که توی ایم خونه ها میشم و شدم ،و شخصیت یک کارگرو پیدا کردن
و از دید خیلی های کوته فکر یاد گیری صنعت!
برای پول تو جیبی که حقمه از فرزند بودن و کمک به معیشت خانواده وامسال عروسی برادر و جهاز خواهر
و من که هم تو قضیه دانشگاه و... همه بیست و دو سال زندگی و تنهایی سوختم برای برادر بزرگ و خواهر کوچکتر
کسی منو جدی نگرفت به قولی ما همون بدبختی بودیم که هستیم...
برای پدر تابستونا اوستام(کارگر ساده با روزی 10تومن) و بقیه فصول گوشه گیری جدا افتاده

عبور

همه لینکهای دوستان و پاک کردم ،اصلا مخاطب برام مهم نیست واسه خودم مینویسم

واسه تنهایی هام

منی که حتی از خودم گذشتم دیگه این دنیا رو جدی نمیگیرم

اینجا یه شوخی یه خواب بزرگه

واقعیت من

چه چیز حریف تنهایی ام میشود؟؟!

با اینکه نجواهای شبانه و عشقبازی در مجاز امکانش هست اما حفره ای دیگر برایم باقی است

دستی که بفشارد دستم را و از گرمایش روحم به اوج برود 

نوازشهایی برای گوشهایم در فاصله میلیمتری نفسی که تمام من بشود 

کاش این مجاز هرچه زودتر به واقعیت من نزدیک شود

هوس ۵

تنها رابطه غریب من که تا سال ها آن را داشتم با دامیانای باوفا بود.تقریباً دختربچه بود، با چهره سرخپوستی قوی و کوهستانی، کم حرف و صریح که برای این که افکارم را وقت نوشتن بهم نزند پابرهنه راه میرفت. یاد دارم که درننوی راهرو مشغول خواندن کتاب لوزانای آندلس بودم که به طور تصادفی او را دیدم که با دامنی کوتاه که انحنای دلپذیر بدنش را نمایان می ساخت در داخل حوضک لباسشویی خم شده بود. اسیر یک تب غیر قابل مقاومت او را از پشت گرفتم،شورتش را تا زانو پایین کشیدم و از پشت تصاحبش کردم. با شکایتی حزن آلودگفت:ای ارباب،اینوبرای خروج ساختن نه دخول.


گابریل گارسیا مارکز-خاطرات روسپیان سودا زده من  

هوس 4

جنس مخالف

جنس؟؟؟ کالا؟؟؟

نه نه نه 

مرد زن 

دختر پسر

میخواستمبگمکهتنهامواقعاتنهامیعنیحسمیکنمیهحسیکهیهنفربنامجنسمخالفبایدبهمداشتهیاشهجاشخالیه

یه خلا که اسمش عشقه توی وجودم رخنه کرده

هوس ۳

دم را دریابیم


مابین دو نیستی که سر حد دو دنیاست دمی را که زنده ایم دریابیم.استفاده بکنیم ودراستفاده شتاب بکنیم
کنار کشتزارهای سبز وخرم،پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند
آهنگ دلنواز چنگ ساقیان ماهرو گلهای نوشکفته یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد
امروز را خوش باشیم فردا را کسی ندیده این تنها آرزوی زندگی است

هوس 2

اینجا برام جایی نیست که بتونم،قبول دارم بی عرضه ام اما باور کن شرایط برای من از همون روز تولد مهیا نبود باور کن...

دارم چشمامو میمالم و به دیشب فکر میکنم که تا ساعت دو بیدار موندم و توی تنهایی خودم غلتیدم

هوس

چکار کنم دلم میخواد دیگه ،تا حالا هم نداشتم ،فکرم نکنم بتونم

دیوانه


دلم می خواهد یک نفر به من بگوید      دیوانه


آن وقت من به این بهانه همه ی آدم ها را قورت دهم

 

                   و با خود به کهکشان پیشرفته تری ببرم


مریم هوله

رنج

زندگی این وادی غم چاره ساز ناله ما نیست

من تولد را از صدای گریه نومید کودک میشناسم


کز همان آغاز در رنج است

عشقبازی


اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم.از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخندزد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یککلمه آشنائی ما شروع شد.

.

.

.

او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود
که باهم رفیق شده بودیم . یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در اینشب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد . از رستوران که در آمدیم، تمامراه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکهگرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور
میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدایجیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت ودرموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد . وقتیکه خواستیم سواربشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی همنشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد


آینه شکسته.صادق هدایت

بی خیال


نشسته بودم بیکار،بی حوصله.هزار تومن دادم یه بسته 200 مگ جی پی ار اس خریدم که بیام نت


حالا اومدم اما ذهنم خالیه

میان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم

خیالاتم

دنیای من خیالیه چون هیچی توش واقعی نیست شایدم هیچ چیزی که اسمش واقعیته توش نیست

شاید من واقعیتی که هست رو نمیبینم و شاید واقعا من خیالی بیش نیستم



نمیخوام...هیچ چیز این دنیا که برای شما واقعیه

نمیخوام...چون توی دنیای شما همه چیز یه قیمتی داره...من اهل خرید نیستم واسه همینم خریدار ندارم