هیچ است 3

نمیتونم چیزی بنویسم به جز شعرهایی که مال خودم نیستو فقط نزدیک به اون چیزیه که چشمها میبینه و هر روز لمس میکنم...اصلا از چی بنویسم ته بن بست دیواره و برگشت به عقب محال

برای گذشتن از این دیوار بلند یه پرش لازمه که فعلا توانش نیست


هر روزه عمرم از دیروز بدتره

عمری که هر نفس بی غم نمیگذره

دلگیرو خسته ام  بی روح و ساکتم

نبضم نمیزنه           پلکم نمیپره




اون روبروم داره پرواز می کنه
می بینمش هنوز از پشت پنجره

هی دست تکون میدم هی داد میزنم
اون سنگدل ولی هم کوره هم کره

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 02:02

خب همیشه که همه چیز اونجور که تو دوست دارى پیش نمیره!تو چرا خودت رو اذیت میکنى؟
اگه شخصى رو دوست دارى و ازشم نمیتونى دل بکنى چرا اینجورى میکنى؟یا باید فراموشش کنى یا بهش بگى دیگه! چرا رو هوا موندى؟اینجورى خودت آسیب میبینى.بادلت دارى میجنگى الان!ببینم هیچ میدونى کدوم در آخر پیروز میشه؟دلت یا عقلت؟
بزن تو گوش خودت تا به خودت بیاى.تو الان گم شدىتو خودت.
تهش قراره چى بشه؟تاکىاینجورى میخواى
پیش برى؟به
خودت بیا.

رها یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 18:08

سلام.همه این حس ها رو میفهمم.تو این وقته که هیشکی نمیتونه آدمو درک کنه.همه هم هر چی بگن به نظر آدم مسخره میاد یا اگرم مسخره نیاد نمیتونه هضمش کنه.اگه نیاز داری با یکی دردو دل کنی من پای حرفات میشینم.من رهام 23 سالمه مهندس کامپیوترم و با شوهرم خوشبختم.اما روزای تلخی رو چشیدم.خواستی درد دلتو خالی کنی برام میل بزن.به امیدی شادی همه جوونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد