چه چیز حریف تنهایی ام میشود؟؟!
با اینکه نجواهای شبانه و عشقبازی در مجاز امکانش هست اما حفره ای دیگر برایم باقی است
دستی که بفشارد دستم را و از گرمایش روحم به اوج برود
نوازشهایی برای گوشهایم در فاصله میلیمتری نفسی که تمام من بشود
کاش این مجاز هرچه زودتر به واقعیت من نزدیک شود
تنها رابطه غریب من که تا سال ها آن را داشتم با دامیانای باوفا بود.تقریباً دختربچه بود، با چهره سرخپوستی قوی و کوهستانی، کم حرف و صریح که برای این که افکارم را وقت نوشتن بهم نزند پابرهنه راه میرفت. یاد دارم که درننوی راهرو مشغول خواندن کتاب لوزانای آندلس بودم که به طور تصادفی او را دیدم که با دامنی کوتاه که انحنای دلپذیر بدنش را نمایان می ساخت در داخل حوضک لباسشویی خم شده بود. اسیر یک تب غیر قابل مقاومت او را از پشت گرفتم،شورتش را تا زانو پایین کشیدم و از پشت تصاحبش کردم. با شکایتی حزن آلودگفت:ای ارباب،اینوبرای خروج ساختن نه دخول.
گابریل گارسیا مارکز-خاطرات روسپیان سودا زده من
جنس مخالف
جنس؟؟؟ کالا؟؟؟
نه نه نه
مرد زن
دختر پسر
میخواستمبگمکهتنهامواقعاتنهامیعنیحسمیکنمیهحسیکهیهنفربنامجنسمخالفبایدبهمداشتهیاشهجاشخالیه
یه خلا که اسمش عشقه توی وجودم رخنه کرده
دم را دریابیم
مابین دو نیستی که سر حد دو دنیاست دمی را که زنده ایم دریابیم.استفاده بکنیم ودراستفاده شتاب بکنیم
کنار کشتزارهای سبز وخرم،پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند
آهنگ دلنواز چنگ ساقیان ماهرو گلهای نوشکفته یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد
امروز را خوش باشیم فردا را کسی ندیده این تنها آرزوی زندگی است
اینجا برام جایی نیست که بتونم،قبول دارم بی عرضه ام اما باور کن شرایط برای من از همون روز تولد مهیا نبود باور کن...
دارم چشمامو میمالم و به دیشب فکر میکنم که تا ساعت دو بیدار موندم و توی تنهایی خودم غلتیدم
چکار کنم دلم میخواد دیگه ،تا حالا هم نداشتم ،فکرم نکنم بتونم
دلم می خواهد یک نفر به من بگوید دیوانه
آن وقت من به این بهانه همه ی آدم ها را قورت دهم
و با خود به کهکشان پیشرفته تری ببرم
مریم هوله
زندگی این وادی غم چاره ساز ناله ما نیست
من تولد را از صدای گریه نومید کودک میشناسم
کز همان آغاز در رنج است
اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم.از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخندزد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یککلمه آشنائی ما شروع شد.
.
.
.
او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود
که باهم رفیق شده بودیم . یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در اینشب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد . از رستوران که در آمدیم، تمامراه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکهگرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور
میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدایجیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت ودرموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد . وقتیکه خواستیم سواربشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی همنشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد
آینه شکسته.صادق هدایت
نشسته بودم بیکار،بی حوصله.هزار تومن دادم یه بسته 200 مگ جی پی ار اس خریدم که بیام نت
حالا اومدم اما ذهنم خالیه
میان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم
امشب به بر من است آن مایه ناز
یارب تو کلید صبح در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب با من بیچاره بساز
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.-.-.-.-
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است