واقعیت من

چه چیز حریف تنهایی ام میشود؟؟!

با اینکه نجواهای شبانه و عشقبازی در مجاز امکانش هست اما حفره ای دیگر برایم باقی است

دستی که بفشارد دستم را و از گرمایش روحم به اوج برود 

نوازشهایی برای گوشهایم در فاصله میلیمتری نفسی که تمام من بشود 

کاش این مجاز هرچه زودتر به واقعیت من نزدیک شود

هوس ۵

تنها رابطه غریب من که تا سال ها آن را داشتم با دامیانای باوفا بود.تقریباً دختربچه بود، با چهره سرخپوستی قوی و کوهستانی، کم حرف و صریح که برای این که افکارم را وقت نوشتن بهم نزند پابرهنه راه میرفت. یاد دارم که درننوی راهرو مشغول خواندن کتاب لوزانای آندلس بودم که به طور تصادفی او را دیدم که با دامنی کوتاه که انحنای دلپذیر بدنش را نمایان می ساخت در داخل حوضک لباسشویی خم شده بود. اسیر یک تب غیر قابل مقاومت او را از پشت گرفتم،شورتش را تا زانو پایین کشیدم و از پشت تصاحبش کردم. با شکایتی حزن آلودگفت:ای ارباب،اینوبرای خروج ساختن نه دخول.


گابریل گارسیا مارکز-خاطرات روسپیان سودا زده من  

هوس 4

جنس مخالف

جنس؟؟؟ کالا؟؟؟

نه نه نه 

مرد زن 

دختر پسر

میخواستمبگمکهتنهامواقعاتنهامیعنیحسمیکنمیهحسیکهیهنفربنامجنسمخالفبایدبهمداشتهیاشهجاشخالیه

یه خلا که اسمش عشقه توی وجودم رخنه کرده

هوس ۳

دم را دریابیم


مابین دو نیستی که سر حد دو دنیاست دمی را که زنده ایم دریابیم.استفاده بکنیم ودراستفاده شتاب بکنیم
کنار کشتزارهای سبز وخرم،پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند
آهنگ دلنواز چنگ ساقیان ماهرو گلهای نوشکفته یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد
امروز را خوش باشیم فردا را کسی ندیده این تنها آرزوی زندگی است

هوس 2

اینجا برام جایی نیست که بتونم،قبول دارم بی عرضه ام اما باور کن شرایط برای من از همون روز تولد مهیا نبود باور کن...

دارم چشمامو میمالم و به دیشب فکر میکنم که تا ساعت دو بیدار موندم و توی تنهایی خودم غلتیدم

هوس

چکار کنم دلم میخواد دیگه ،تا حالا هم نداشتم ،فکرم نکنم بتونم

دیوانه


دلم می خواهد یک نفر به من بگوید      دیوانه


آن وقت من به این بهانه همه ی آدم ها را قورت دهم

 

                   و با خود به کهکشان پیشرفته تری ببرم


مریم هوله

رنج

زندگی این وادی غم چاره ساز ناله ما نیست

من تولد را از صدای گریه نومید کودک میشناسم


کز همان آغاز در رنج است

عشقبازی


اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم.از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخندزد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یککلمه آشنائی ما شروع شد.

.

.

.

او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود
که باهم رفیق شده بودیم . یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در اینشب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد . از رستوران که در آمدیم، تمامراه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکهگرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور
میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدایجیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت ودرموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد . وقتیکه خواستیم سواربشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی همنشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد


آینه شکسته.صادق هدایت

بی خیال


نشسته بودم بیکار،بی حوصله.هزار تومن دادم یه بسته 200 مگ جی پی ار اس خریدم که بیام نت


حالا اومدم اما ذهنم خالیه

میان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم

خیالاتم

دنیای من خیالیه چون هیچی توش واقعی نیست شایدم هیچ چیزی که اسمش واقعیته توش نیست

شاید من واقعیتی که هست رو نمیبینم و شاید واقعا من خیالی بیش نیستم



نمیخوام...هیچ چیز این دنیا که برای شما واقعیه

نمیخوام...چون توی دنیای شما همه چیز یه قیمتی داره...من اهل خرید نیستم واسه همینم خریدار ندارم

عاشقانه ای از اینک شوکران


روزی که امدند خواستگاری،پدرم گفت:"نمی دانی چه خبر است مادر وپدر منوچهر آمدند خواستگاری تو".
خودش نیامد.پدرم از پنجره نگاه کرده بود.منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند.مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد.من یک خواستگار پولدار تحصیلکرده داشتم.ولی منوچهر تحصیلا ت نداشت.تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار.توی مغازه مکانیکی کار میکرد.خانواده متوسطی داشت،حتی اجاره نشین هم بودند.هر کس میشنید میگفت:"تو دیوانه ای.حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی.کی این کار را میکند؟"
خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.یک هفته شد یک ماه.ما هم را می دیدیم.منوچهر نگران بود.برای هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی.بعد از یک ماه صبرش تمام شد.گفت :"من می خواهم بروم کردستان،بروم پاوه.لااقل تکلیفم را بدانم.من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم.با خانواده ام حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند.گفتم:"اگر مخالفید با پدر می رویم محضر عقد می کنیم".
خیالم از بابت او راحت بود.آنها که کاری نمی تواتستند بکنند.به پدرم گفتم"نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن ویک شاخه نبات باشد."اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.پدر منوچهر مهریهام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.عید قربان عقد کردیم.عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.

بیزاری

وقتی همه ازت متنفرند تو چرا دوستشون داشته باشی؟

غروب

شاخه ها پژمردست
سنگ ها افسردست
رود می نالد
جغد میخواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب

یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

امشب به بر من است آن مایه ناز

یارب تو کلید صبح در چاه انداز 

      ای روشنی صبح به مشرق برگرد 

      ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.-.-.-.-



بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است