شب شکن

کسی هوس نمیکند که با من آشنا شود
برای بارش تنم شوق اقاقیا شود

اگر برای مرگ غم نیاز من یک هوس است
چرا صدا نزد مرا کسی که بهترین کس است

نامه سرگذشت من نوشته شد به دست باد
کبوتر نامه بری دل به دیار من نداد

برای کوچ تن عشق کوچه پر از ترانه بود
ثانیه های مرگ ما زندگی عاشقانه بود

تو بودی آشنای من ای که لبالب از منی
تشنه الهام شبم تو فکر شب شکستنی

من شب مهبوت خزان تو پر دریغ قصه ای
بگو کجاست اسم تو ای که مرا نوشته ای

به جز شکوه تن تو منکه سحر نمیشوم
به جز حدیث دست تو کوبه در نمیشوم

چرا هوس نمیکنی که با من آشنا شوی
دوباره برکشتی من سایه ناخدا شوی

   

کابوس



وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم


کسی و مثله من پیدا نمیکنی که هنگام بیداری بختک روش افتاده باشه و هر تصویری که میبینه کابوس باشه
وقتی چشمات میبینن و نمیتونی لمس کنی زیبایی هارو
وقتی کسی صداتو نمیشنوه و فریادت به جایی نمیرسه

بدتر از همه اینه که شبها هم تصاویر دیده شده روز توی خواب مرور میشن


دستم به جایی بند نیست و نه دل کسی به بودن من خوش