وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه های فراموشی دلخوشمکسی و مثله من پیدا نمیکنی که هنگام بیداری بختک روش افتاده باشه و هر تصویری که میبینه کابوس باشه
وقتی چشمات میبینن و نمیتونی لمس کنی زیبایی هارو
وقتی کسی صداتو نمیشنوه و فریادت به جایی نمیرسه
بدتر از همه اینه که شبها هم تصاویر دیده شده روز توی خواب مرور میشن
دستم به جایی بند نیست و نه دل کسی به بودن من خوش